خیلی چیزها توی مغزم چرخ می خورد که بخاطرشان نگرانم. امیدوارم زودتر شنبه بیاید و برود تا نگران کننده ترین مسئله در لیست طویلم دود شود!. مطمئنم که دلیل احمقانه ای است. مطمئنم. و مطمئنم که برای خیلی ها اصلا اهمیتی ندارد و خودم هم بعد از مدتی به این نگرانی های الانم می خندم. اما دست خودم نیست. نگران بودن و استرس داشتن اصلا دست خودم آدم نیست. با حرف زدن و درد و دل کردن هم درست نمی شود. می دانم. تنها می توانی حواست را از آن مسئله پرت کنی و وقتی یکهو وسط روز یادش افتادی با ناباوری بخندی و متوجه شوی که دیگر به آن شدت نگران نیستی.

همه ی این ها خیلی احمقانه اند. می دانم. مسئله این است که دغدغه های ما خیلی کوچک اند و باورم نمی شود که چقدر در موردشان عاجزیم. البته این قضیه هم هست که چون توی ماجراهای مهم تر نقشی نداشتیم، مهم ترین دغدغه ی زندگیمان جوش روی صورتمان است یا اینکه چطوری با دوست پسرمان برویم بیرون و پدر و مادرمان متوجه نشوند. یا یک چیزی توی همین مایه ها. خیلی احمقانه اند! صادق باشید. نیستند؟ اما خب تقصیر خودمان هم نیست. ما که نمی توانیم مثلا نگران محافظت از کل جهان یا هالا باشیم. یا مثلا نمی توانیم نگران نقشه های بعدی سنت دین باشیم. یا مثلا خوشبختانه توی وضعیتی هم نیستیم که هر روز مجبور باشیم از جانمان محافظت کنیم! باید خوشحال باشیم که همه جا امن است و نگران مسائل کمبود غذا یا جنگ یا خیلی چیزها نیستیم. در عوض نگران مسائل پیش پا افتاده ای مثل نفهمیدن درس جدید ریاضی، تعیین رشته، کارنامه، پیچاندن خانواده و رفتن بیرون با دوستان یا بیدار ماندن تا صبح و هر دقیقه با نگرانی چشم به در دوختن مبادا کسی وارد شود و مچمان را بگیرد. از همین چیزهای مسخره که در نظر خودمان خیلی هم مهم اند.

در هر حال. من نگرانم. نگرانم و کاری از دستم ساخته نیست. باید حواسم را پرت کنم. خودم باید این کار را انجام دهم چون متاسفانه هیچ وقت در بدترین مواقع هیچ کس کنارم نبود و امکان ندارد اکنون هم باشد. هیچ وقت نشده که تصادفی در بدترین شرایط یکی از دوستانم زنگ بزند یا پیام بدهد و حالم را بپرسد و من هم تحت تاثیر قرار بگیرم و سفره ی دلم را برایش باز کنم. هیچ وقت هیچ کس از طرز تایپ کردنم نفهمید که حالم خوب نیست. هیچ وقت هیچ کس توی متن هایم نگرانی را تشخیص نداد، ناراحتی را درک نکرد. هیچ وقت هیچ کس از حالت صورتم نفهمید یک مرگیم هست. هیچ وقت. هیچ کس. من همه شان را دوست دارم. همه ی آن هایی که دوستم دارند یا ندارند، همه ی آن هایی که مهربانند یا آن هایی که مغرورند، آن هایی که برایم از خودشان می گویند و آن هایی که درون گرا هستند. همه شان را دوست دارم. تک تکشان. و این قضیه که آن ها هیچ وقت کنارم نبودند باعث نمی شود که دلخور شوم از دستشان یا دوستشان نداشته باشم دیگر. این که متن هایم را در خفا می خوانند و میان کلامشان طعنه می زنند و فکر می کنند نفهمیدم چون تغییری در رفتارم دیده نشد اما نمی دانند که احمق نیستم باعث نمی شود کمتر دوستشان داشته باشم. من همه شان را به یک اندازه دوست دارم اما گاهی وقت ها خسته می شوم و دلم می خواهد کسی باشد که مرا دوست داشته باشد. دلم می خواهد کسی باشد که به همان اندازه که من دوستش دارم دوستم داشته باشد. همان اندازه که من نگرانش هستم، نگرانم باشد. همان اندازه که حال او برایم اهمیت دارد حال من هم برای او اهمیت داشته باشد.

اما خب. آن لحظه ها گذرا هستند. به همان سرعتی که ذهنم را درگیر خودشان می کنند، به همان سرعت هم می روند و من دوباره همه شان را دوست دارم بی آنکه توقعی از هیچ کس داشته باشم. آن لحظه ها من خودم نیستم و از این «منی» که من نیست و گاهی اوقات کنترلم را به دست می گیرد می ترسم. از این می ترسم که یک روزی حکم رانی کند و من هم آنقدر ضعیف باشم که کاری از دستم برنیاید. آخر حتی فکرش هم وحشتناک است. اینکه دیگر برایم مهم نباشد حرف هایم کسی را ناراحت می کند یا نه، اینکه درباره ام چه فکری می کنند، اینکه وقتی کسی نیاز دارد به دوستی تا درد و دل کند من پیشش باشم اما برای درد و دل پیش قدم نشوم، اینکه دیگران را بغل نکنم تا بدانند کنارشان هستم، اینکه به دیگران لبخند نزنم و بشوم مثل همان اخموهایی که تمام عمرم ازشان نفرت داشتم. خیلی ترسناک است. خیلی بیشتر از خیلی. می ترسم آن روز برسد و من آنقدر قوی نباشم که بتوانم جلویش را بگیرم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Francine فیفا استریت برای اندروید بیت کوین نصرابادنیوز دانلود کتاب پرینتر شرکت ایستادر مِشـــــکوة فروشگاه اینترنتی شال و روسری گیپی شاپ باربری شرق تهران - باربری شرق تهران