رو مود خوبی نیستم. کاش یه اتفاقی بیفته که بتونم جمع و جور کنم خودمو. کتاب ندارم در هرحال حاضر که بخونم. هیچی اونطوری که می خواستم پیش نرفته و من ناامیدانه خیره می شم به گوشه ی دیوار و به این فکر می کنم که رفتارهام چقدر خجالت آورعه.
من رو مود خوبی نیستم و دارم با همه بد رفتاری می کنم و این افتضااااحه. من می دونم که پشیمون می شم اما الان انگاری از همه کینه دارم. هیشکی برام اهمیت نداره و تو اون لیست مخاطبین لعنتیم کسی نیست که بتونه منو بخندونه تا حواسم پرت شه. اون اصلا پایه ی شوخی و این جور چیزا نیست. نیست. نیست. و هانیه هم اصلا رو مود اینجور حرفا نیست. سما هم که اصلا نیست. خجالت آورعه بخوام اینارو بهش بگم. اون خودش سرش شلوغه. نمی خوام بار اضافه باشم. نجمه هم که اصلا تو باغ نیست. بگمم نمیفهمه. دوستای وبم که هیچی. با هیچکدومشون اونطوری صمیمی نیستم. با هیچکدومشون صمیمی نیستم. با هیچکدومشون دوست نیستم. ما فقط مطالب همدیگه رو می خونیم و یه حس رقابت بینمون موج می زنه و این وحشتناکه. به محدثه هم نمی تونم بگم. اون کلا اینجور چیزارو یطور دیگه می بینه چون بزرگ ترعه. خیلی بزرگ ترعه. اون می تونست جای مادرم بشه ولی خواهرمه! وحشتناکه. اون همه چیزو یطور دیگه می بینه چون سنش بیشترعه. به مامانمم نمی تونم بگم. اون فقط به روم می خنده یا اگه خیلی زحمت بکشه سرشو ت بده و تو دلش بگه «این بچه های این دورزمونه با اخلاقای وحشتناک دوران بلوغشون!» میدونم همینو میگه. مطمئنم.
من کتاب هم ندارم که بهش پناه ببرم. آهنگامم خسته کننده شدن. بازی هم ندارم انجام بدم. درس و مشقم ندارم که توشون غرق شم و یادم بره کجام و تو چه منجلابی دست و پا می زنم. حتی دیگه خانوم موشه رو هم ندارم که برای حرف زدنامون لحظه شماری کنم. این وحشتناکه. وحشتناکه. من کسیو ندارم. کسیو ندارم که خودمو براش لوس کنم و بذارم فراز و نشیب های اخلاقی دوران بلوغم منو با خودش ببره. کسیو ندارم. من همه ی اینارو می ریزم تو خودم.
من با پدری زندگی می کنم که ازش متنفرم. من توی بدنی زندگی می کنم که روز به روز بدریخت تر میشه. بدنی که روز به روز زیر چشاش بیشتر گود می افته، پوستش خراب تر میشه، چاق تر میشه و هزار تا چیز دیگه. من من پیش آدمایی زندگی می کنم که می دونم دوستیم با همشون گذراست. من با آرزوی عاشق شدن زندگی می کنم. آرزویی که هیچوقت به حقیقت نمی پیونده. مطمئنم. مطمئنم.
درباره این سایت