نوشته های هیچکس



اسم وبلاگ را خیلی دوست دارم. به خاطر زیبایی جمله اش نیست به خاطر حقیقتی است که پشتش نهفته شده. همه ی ما رویا پردازیم. همه ی ما. نمی توانید کسی را پیدا کنید که رویا پردازی کردن را دوست نداشته باشد! بعضی ها قوه ی تخیل خوبی ندارند. درست. اما همان ها هم خیلی از وقتشان را به تصویر سازی درباره ی آینده می گذرانند. خیلی ها اصلا علاقه ای به رسیدن به آن تصویر ها ندارند. نه اینکه دوست نداشته باشند! اما خب آنقدری تنبل هستند که بچسبند به همین زندگی کنونیشان و همینطوری زنده بمانند و اولین چیزی را که زندگی گذاشت جلوی پایشان حریصانه بقاپند. من هم گمان کنم از همین دسته آدم ها هستم. قصد تلاش ندارم. اصلا و ابدا. با تمام وجود دوست دارم تغییر کنم و دلیل این استرسی که از خیلی وقت ها مانده پس ذهنم را درمان کنم. درمان تنها با خواست خودم اتفاق می افتد. اگر می خواهم درست صحبت کنم، اگر می خواهم دیگر موقع معرفی خودم استرس تمام وجودم را فرا نگیرد، اگر می خواهم دیگر موقع حرف زدن به دیگران نیاز نداشته باشم، اگر می خواهم روخوانی کنم بی آنکه مورد ترحم قرار بگیرم، اگر، اگر. زندگی اینطوری خیلی راحت تر می شود اما باید تلاش کنم. نباید جا بزنم. سکوی موفقیت خیلی خیلی نزدیک است. این مسئله قابل حل است. بعد از چند ماه تمرین می توانم بشوم مثل بقیه ی آن هایی که می شناسم. می توانم خیلی راحت خودم را معرفی کنم. می توانم وسط خیابان به یکی بگویم که روز خوبیست. می توانم برای روخوانی پیش قدم شوم. می توانم توی کلاس بلند بلند نظراتم را بگویم. می توانم متن هایم را سر صبحگاه بخوانم. آن وقت دیگر به ندرت اشکم در می آید. با کمک مرتیکه ی کوتوله همه ی این ها امکان پذیر می شود. آن وقت معلم ادبیات خوشحال می شود. آن وقت می توانم سر کلاسش دستم را بالا بگیرم و برویم انشایم را بخوانم و او از همان لبخندهای بی نظیرش بزند و سما هم خوشحال می شود آن وقت.

صحبت کردن درباره ی این ها خیلی سخت است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه هایی که در روز باید تمرین کنم و نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن 10 دقیقه هایی که در روز باید رو به روی یک عالمه آدم صحبت کنم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مرتیکه ی کوتوله راست می گفت. حالا می فهمم. معلم ادبیات هم راست می گفت. هانیه هم راست می گفت. من آنقدر درگیر بودم که حرفشان را نمی فهمیدم اما حالا می فهمم. برای درمان خجالت را باید نابود کرد. برای پیروزی باید از سد عظیمی به نام خجالت کشیدن گذشت. پیروزی آنقدر نزدیک است که می توانم به آن چنگ بزنم. اگر تنها یک قدم بردارم.


اینجا جایی است اسرار آمیز که تنها سازنده اش از وجودش مطلع است. اینجا جایی است برای تمرین. متن های توی این وبلاگ را کسی جز نویسنده اش نمی خواند و قرار نیست هیچ وقت بخواند. این متن ها تنها برای تمرین نویسندگی نوشته می شوند. نویسنده ی متن ها اینجا دیگر قرار نیست قبل از ارسال هر پست به این موضوع فکر کند که آیا متنش کسی را ناراحت می کند یا به اندازه کافی قشنگ نیست و ارزش خواندن دارد یا نه. اینجا نویسنده تنها می نویسد. کاری که عاشقانه دوست دارد.


چهارشنبه همین هفته عازم سفریم. البته اسمش را نمی شود واقعا سفر گذاشت چون چهارشنبه می رویم و جمعه صبح برمی گردیم. اما در هرحال. خوشحالم. خیلی زیاد. خیلی وقت بود که پایم را حتی یک قدم دور تر از این شهر آلوده نگذاشته بودم. داریم می رویم. با قطار. امیدوارم خوش بگذرد و یک جورهایی مطمئنم که خوش می گذرد. این سومین بار است که اینطوری هول هولکی آخر هفته جمع می کنیم می رویم. دلایلش خیلی زیاد است. یکی از مهم ترین هایش این است که حقیقتا هفته ای پیدا نمی شود که توی آن هیچکدام از اعضای خانواده کاری نداشته باشند! یا برادرم باید برود سر پروژه. یا خواهرم می خواهد با دوستانش برود بیرون یا امتحان دارد و باید برای امتحان بخواند. با پدرم کار دارد و باید به دانشجوهایش برسد. یا من مسابقه دارم و هیچ جوره نمی خواهم بیخیالش شوم. این وسط فقط مادرم تابع جمع است و همیشه پایه :))

داشت گربه ام فراموشم می شد! باید یکی را پیدا کنیم که برای چند هفته از او مراقبت کند! کار نسبتا ساده ای به نظر می رسد و من خیلی ها را می شناسم که با خوشحالی این کار را برایمان انجام می دهند. (کت لاورها من و برادرم را محاصره کرده اند!) اما خب. گربه ی ما کمی با بقیه ی گربه ها فرق می کند. وقتی کسی از ما پیش او نیست خوابش نمی برد و بی تابی می کند. از دیوار بالا می رود و پرده ها را پاره می کند. همه جا را به هم می ریزد و چیزی نمی خورد. این که یکی از دوستان برادرم با اکراه قبول کرد که 2 روز از او مراقبت کند دقیقا مثل این است که با پای خودش قبول کرد که برود در دهان شیر و برای 2 روز آرامش از او و خانواده اش سلب شود :) کمی لوسش کردیم. درست. اما بچه ی اولمان بود و تک فرزند :) نباید خیلی قربان صدقه اش می رفتیم؟ :)

در هرحال. حالا همه ی تکه های پازل کنار هم جمع شده اند و فرصتی برای نفس گرفتن اکنون آنقدر نزدیک است که می توانم به آن چنگ بزنم. از ته قلب اعتقاد دارم که خوشبختی در همان 2 روز خلاصه می شود. چه کسی گفته که خوشبختی چیزی جز نشستن توی قطار با کتابی در دست و دیدن منظره ی جمع شدن تمام اعضای خانواده کنار هم است؟ :)


داریم می رویم. اما من می نویسم. آنجا هم می نویسم. در کره ی ماه هم می نویسم. می نویسم چون نیاز دارم. می نویسم چون مطمئنم آنجا حتی با دیدن یک صحنه ی کوتاه هم متنی به ذهنم می رسد. باید بنویسم. باید تمرین کنم. روزی یک ساعت باید بنویسم و چندین ساعت بخوانم. من کسی بودم که موقع امتحان های ترم شب ها بیدار می ماندم تا کتاب بخوانم و روزها برای امتحان فردایم تلاش می کردم. من کسی هستم که در زنگ ریاضی کتاب می خوانم. زنگ ادبیات کتاب می خوانم. زنگ علوم کتاب می خوانم. زنگ ناهار کتاب می خوانم. من کسی هستم که کتاب خواندن را به هر اتفاق دیگری توی این دنیا ترجیح می دهم. پس چه دلیلی دارد که این بار اینطور نباشد؟ چه دلیلی دارد که این بار دوستانم را مقدم تر از کتاب هایم بدانم؟

من هیجان زده ام. کارهای انجام نداده ی زیادی دارم اما طبق معمول همه ی آن ها را گذاشته ام برای دقیقه ی نود. انجام دادن همه ی کارها در دقیقه ی نود همیشه باعث می شود عصبی شوم اما هر بار همین کار را انجام می دهم و هر بار هم لذت می برم. من هیجان زده ام و بدون فکر کردن به کارهای انجام نشده دارم کتاب می خوانم و می نویسم. من هیجان زده ام و احتمالا متن بعدی ام را از قطار برایتان بنویسم.


نمی توانست بدود. نمی توانست قهرمان ورزش کشور باشد. نمی توانست رانندگی کند. نمی توانست توی خیابان بدون تحقیر و تمسخر یا نگاه های آمیخته به همدردی راه برود. نمی توانست همزمان هم راه برود هم با تلفن صحبت کند. نمی توانست موقع راه رفتن دستانش را بگذارد توی جیب هایش و ژست بگیرد. اما این ها که مهم نیست. مهم این است که وقتی توی ماشین نشسته بودم و از کنارش می گذشتم، نگاهم را احساس کرد و برگشت و لبخند زد!! می فهمید؟ چشمانش سرخ بود. زیرشان گود افتاده بود. لاغر بود. رنگش پریده بود. نمی دانستم چه شده اما احتمالا توی رسیدن به آرزوهایش شکست خورده بود. احتمالا تسلیم شده بود. اما لبخند زد. به پهنای صورتش لبخند زد و ناگهان انگار تمام غصه هایش دود شد و رفت هوا. من هم لبخند زدم. به پهنای صورتم. درست مانند خودش. دستم را برایش تکان ندادم تا یاد کارهایی که نمی توانست انجام دهد نیفتد. او ایستاد و تا زمانی که چراغ سبز شد نگاهم کرد. لبخندش لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد. به این فکر کردم که هر دوی ما روز سختی را پشت سر گذرانده بودیم اما یکدیگر را دیدیم و با یک لبخند به قدری شاد شدیم که احتمالا چندین ساعت درد و دل و گریه کردن تا این اندازه شادمان نمی کرد.

من خوشحال بودم که او را دیدم و او هم احتمالا خوشحال بود. دوستانم احمقانه نگاهم می کردند. من اما خیره بودم به دوستی که صمیمی بود و تا اعماق قلبم دوستش داشتم. دوستی که تا همین چند لحظه ی پیش از وجودش خبر نداشتم و حالا توی لیست دوستان صمیمی ام می درخشید. چراغ سبز شد و او هم رفت. از پشت سر نگاهش کردم. نگاهم به او بود که چطور مبارزه می کرد. نگاهم به او بود که نقش اصلی داستان زندگی خودش بود و چقدر قشنگ این مسئولیت را اجرا می کرد.

او رفت و احتمالا دوباره ذهنش پر از کارهایی شد که دوست داشت، و باید انجام می داد. من اما تمام طول روز شاکر بودم. خوشحال بودم که خوشحال بود. خوشحال بودم که ناامید شد اما لبخند زدن را فراموش نکرد. کمی حسودی ام شد و کمی دلم برای خودم سوخت. به رفتنش نگاه کردم و قلبم فشرده شد. او یک پا نداشت اما استوارتر از تمام انسان ها قدم برمی داشت. او یک پا نداشت اما قلبش می درخشید. او میان انسان های خاکستری، آبی آسمانی بود. او خورشید کم سویی بود میان ابرها. تکه ای از آسمان بود روی زمین. گلی بود که میان صخره های سنگی روییده بود. من می خندیدم و به این فکر می کردم که خدا چقدر زیبا هوای ما را دارد و حواسمان نیست.

 


از تمام توانم استفاده می کنم تا وقتی یکی برام حرف می زنه درست جوابشو بدم، حرفشو قطع نکنم، بذارم آروم شه، طرفشو بگیرم و چیزایی مثل این. ولی وقتی بوی دروغ می آد، وقتی بوی اغراق می آد، وقتی بوی حرف مفت می آد و من چون حقیقتو می دونم و دیگه حال و حوصلم نمی کشه به حرفات گوش کنم، نمی تونی بهم تهمت دوست بد بزنی نمی تونی بگی کنارت نبودم در شرایط سخت نمی تونی بگی نمی تونی نمی تونی.


هرکسی که می گوید زیبا بودن ملاک نیست حرف مفت می زند.

دقیقا به همین صراحت و به همین شدت. یا خیلی احمق است که متوجه نیست یا اینکه واقعا نمی داند یا اینکه سعی دارد به خودش امیدواری بدهد! از این سه حالت که خارج نیست. هست؟

بگذارید یک بار دیگر بگویم. زیبایی مهم است. اگر زیبا نباشی می شوی مثل آن دختری که از هفتم تا الان که نهم هستیم تنها مانده و با اینکه دختر خوبیست و شخصیت خوبی هم دارد اما چون زیبا نیست کسی سراغش نمی رود. اگر زیبا نباشی می شوی آن نویسنده ای که کتابش را می خوانی و عکسش را چاپ کرده اند پشت کتاب، و وقتی دیگران از تو درباره ی کتاب می پرسند و تو آخر توضیحاتت عکس نویسنده را بهشان نشان می دهی، با صورتی که از نفرت جمع کرده اند می گویند: «واه! این دیگه کیه کتاباشو می خونی؟» و متاسفانه به این درک نرسیدند که نویسنده ی خوب بودن به زیبایی صورت نیست. به زیبایی درون است. اگر زیبا نباشی می شوی همان دختری که از همه ی کلاس باهوش تر بود اما کسی دوستش نداشت. می شوی همان معلمی که بهتر از بقیه درس می داد اما کسی قدرش را نمی دانست.

اما اگر زیبا باشی. اگر زیبا باشی، خب. دورت شلوغ است همیشه. آن دختری که توی باشگاه گریه می کرد و همه ی بچه ها دورش را گرفته بودند و منتظر یک اشاره از او بودند، زیبا بود. آن معلمی که همیشه دورش شلوغ بود و خیلی ها می رفتند سراغش تنها برای یک سوال مسخره، زیبا بود. آن دانش آموزی که خیلی ها آرزوی دوستی با او را داشتند، زیبا بود. آن گربه ای که همه به او غذا می دادند و نوازشش می کردند، زیبا بود. زیبایی ملاک است. زیبایی مهم است. می شود گفت شاید مهم ترین چیز همین زیبایی باشد مگر در چند مورد نادر!. تو ناخودآگاه آنی را که قیافه ی بهتری دارد بیشتر دوست داری. در دیدار اول، تو شخصیت فرد مقابلت را نمی شناسی، تو علایقش را نمی شناسی، تو نمی دانی مهربان است یا مغرور، نمی دانی درونگراست یا برونگرا. در دیدار اول تنها چیزی که توی ذهنت می آید زیبا بودن یا نبودن است. زیبا بودن ملاک است.


خانم منشی دیر رسیدنم را عین پتک کوبید توی سرم. از وقت نشناسی جوان های امروزی گفت و کلی معطلم کرد. وقتی قسم خوردم که از این به بعد ساعتم را پنج دقیقه عقب می کشم تا به تمام قرارهایم زودتر برسم بلاخره راضی شد تا بروم پیش آقای دکتر. همین که در را باز کردم آقای دکتر را دیدم که عین پسربچه ها روی زمین نشسته بود و لگوهای ریخته را که حاصل بازیگوشی های مریض قبلی اش بود، جمع می کرد. خنده ام را با سرفه ای مخفی کردم. آقای دکتر برگشت سمتم و ناگهان ماتم برد. چهره اش چیزی را به خاطرم می آورد. قد کوتاهش، موهای خیلی بلندش، چال روی چونه اش، هیکل لاغرش. چهره اش خاطره ای را به یادم آورد که سال ها سعی در فراموشش داشتم. آقای دکتر بیمارستان را به خاطرم آورد. بعد از کمی فکر کردن او هم مرا به خاطر آورد. آقای دکتر، همان «پسر دیوانه» ای بود که داستان هایش را سال ها قبل توی بیمارستان وقتی از شدت بیماری نمی توانستم درست نفس بکشم و نیاز شدیدی به یک همدم داشتم تا حواسم را پرت کند، همسرش برایم تعریف می کرد. «پسر دیوانه» شوهر دوست داشتنی «خانم موشه» بود.

«خانم موشه» سرطان خون داشت اما هیچ گاه ندیدم ناشکری کند. هیچ گاه صورتش را بدون لبخند ندیدم. لباس های رنگی می پوشید و شوهرش را عاشقانه دوست داشت. به زندگی امیدوار بود و درمانش را با پشتکار ادامه می داد. «خانم موشه» بین همه ی کارکنان بیمارستان معروف بود و تمام وقتش را برای دیگران می گذاشت. او داستان های خیالیش را برایم تعریف می کرد. داستان هایی که توی اتفاقات آن «پسر دیوانه» نقش ثابتش بود. «خانم موشه» موقع تعریف داستان ها چشمانش برق می زد و آنقدر با آب و تاب صحبت می کرد که ناخودآگاه هیجان زده می شدیم. همه «خانم موشه» را دوست داشتند اما من کمی بیشتر از بقیه.

«خانم موشه» یک هفته بعد از آشناییمان فوت کرد. او رفت و من نفس تنگی می گرفتم بی آنکه کسی را داشته باشم تا برایم از قصه های «پسر دیوانه» بگوید و آنقدر بخندیم که جفتمان یادمان برود اصلا کجا بودیم و که هستیم! او رفت و «پسر دیوانه» هم بعد از آن دیگر هیچ وقت آن «پسر دیوانه»ای نشد که می شناختیم. او رفته بود و من داشتم به باارزش ترین چیزِ زندگی اش نگاه می کردم و قلبم فشرده می شد وقتی هر ثانیه تغییرهای بیشتری را توی صورتش می دیدم. «پسر دیوانه» که حالا دیگر آقای دکتر شده بود لبخندی زد و بی آنکه اشاره ای به شناخت قبلیمان داشته باشد به اصل مطلب پرداخت. من اما نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم. خاطره هایمان با «خانم موشه» توی ذهنم می چرخید و به این فکر می کردم که باید برای خلق «کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد» به سازنده اش آفرین گفت.


خیلی عجیب است. شخصیتی که همین دیروز داشتی مشتاقانه داستانش را دنبال می کردی که داشت آموزش می دید و 14 ساله بود تنها با گذشت چند ساعت، اکنون 17 ساله شده و جنگجویی است که در تمام قلمرو نظیری برایش پیدا نمی شود. و جالب تر اینکه خودش معلم است و دارد به دخترک 14 ساله ی دیگری آموزش می دهد.

عجیب است و اعصاب خورد کن. من از بزرگ شدن شخصیت ها متنفرررررم. بیشتر از هرچیز دیگری توی این دنیا. متنفرم متنفرم متنفرم. کاش می شد به نویسنده ها فهماند که ومی ندارد باتجربه شدن شخصیت ها را با گفتن سنشان و معلم کردنشان نشان دهید! به خدا ما با همین دیالوگ هایی که نشان از پخته شدن شخصیت می دهد می فهمیم رشد کرده. از این کارها نکنید. نکنید. نکنید. همیشه بعد از بزرگ شدن شخصیتی حس می کنم دیگر نمی شناسمش و تا بخواهم دوباره همان ارتباط قبلی را با او برقرار کنم، یکهو به خودم می آیم و می بینم که کتاب تمام شده!

به کجای دنیا برمی خورد اگر قهرمان داستان شما از جلد اول تا جلد دهم 14 ساله باشد؟ هان؟!!


خیلی چیزها توی مغزم چرخ می خورد که بخاطرشان نگرانم. امیدوارم زودتر شنبه بیاید و برود تا نگران کننده ترین مسئله در لیست طویلم دود شود!. مطمئنم که دلیل احمقانه ای است. مطمئنم. و مطمئنم که برای خیلی ها اصلا اهمیتی ندارد و خودم هم بعد از مدتی به این نگرانی های الانم می خندم. اما دست خودم نیست. نگران بودن و استرس داشتن اصلا دست خودم آدم نیست. با حرف زدن و درد و دل کردن هم درست نمی شود. می دانم. تنها می توانی حواست را از آن مسئله پرت کنی و وقتی یکهو وسط روز یادش افتادی با ناباوری بخندی و متوجه شوی که دیگر به آن شدت نگران نیستی.

همه ی این ها خیلی احمقانه اند. می دانم. مسئله این است که دغدغه های ما خیلی کوچک اند و باورم نمی شود که چقدر در موردشان عاجزیم. البته این قضیه هم هست که چون توی ماجراهای مهم تر نقشی نداشتیم، مهم ترین دغدغه ی زندگیمان جوش روی صورتمان است یا اینکه چطوری با دوست پسرمان برویم بیرون و پدر و مادرمان متوجه نشوند. یا یک چیزی توی همین مایه ها. خیلی احمقانه اند! صادق باشید. نیستند؟ اما خب تقصیر خودمان هم نیست. ما که نمی توانیم مثلا نگران محافظت از کل جهان یا هالا باشیم. یا مثلا نمی توانیم نگران نقشه های بعدی سنت دین باشیم. یا مثلا خوشبختانه توی وضعیتی هم نیستیم که هر روز مجبور باشیم از جانمان محافظت کنیم! باید خوشحال باشیم که همه جا امن است و نگران مسائل کمبود غذا یا جنگ یا خیلی چیزها نیستیم. در عوض نگران مسائل پیش پا افتاده ای مثل نفهمیدن درس جدید ریاضی، تعیین رشته، کارنامه، پیچاندن خانواده و رفتن بیرون با دوستان یا بیدار ماندن تا صبح و هر دقیقه با نگرانی چشم به در دوختن مبادا کسی وارد شود و مچمان را بگیرد. از همین چیزهای مسخره که در نظر خودمان خیلی هم مهم اند.

در هر حال. من نگرانم. نگرانم و کاری از دستم ساخته نیست. باید حواسم را پرت کنم. خودم باید این کار را انجام دهم چون متاسفانه هیچ وقت در بدترین مواقع هیچ کس کنارم نبود و امکان ندارد اکنون هم باشد. هیچ وقت نشده که تصادفی در بدترین شرایط یکی از دوستانم زنگ بزند یا پیام بدهد و حالم را بپرسد و من هم تحت تاثیر قرار بگیرم و سفره ی دلم را برایش باز کنم. هیچ وقت هیچ کس از طرز تایپ کردنم نفهمید که حالم خوب نیست. هیچ وقت هیچ کس توی متن هایم نگرانی را تشخیص نداد، ناراحتی را درک نکرد. هیچ وقت هیچ کس از حالت صورتم نفهمید یک مرگیم هست. هیچ وقت. هیچ کس. من همه شان را دوست دارم. همه ی آن هایی که دوستم دارند یا ندارند، همه ی آن هایی که مهربانند یا آن هایی که مغرورند، آن هایی که برایم از خودشان می گویند و آن هایی که درون گرا هستند. همه شان را دوست دارم. تک تکشان. و این قضیه که آن ها هیچ وقت کنارم نبودند باعث نمی شود که دلخور شوم از دستشان یا دوستشان نداشته باشم دیگر. این که متن هایم را در خفا می خوانند و میان کلامشان طعنه می زنند و فکر می کنند نفهمیدم چون تغییری در رفتارم دیده نشد اما نمی دانند که احمق نیستم باعث نمی شود کمتر دوستشان داشته باشم. من همه شان را به یک اندازه دوست دارم اما گاهی وقت ها خسته می شوم و دلم می خواهد کسی باشد که مرا دوست داشته باشد. دلم می خواهد کسی باشد که به همان اندازه که من دوستش دارم دوستم داشته باشد. همان اندازه که من نگرانش هستم، نگرانم باشد. همان اندازه که حال او برایم اهمیت دارد حال من هم برای او اهمیت داشته باشد.

اما خب. آن لحظه ها گذرا هستند. به همان سرعتی که ذهنم را درگیر خودشان می کنند، به همان سرعت هم می روند و من دوباره همه شان را دوست دارم بی آنکه توقعی از هیچ کس داشته باشم. آن لحظه ها من خودم نیستم و از این «منی» که من نیست و گاهی اوقات کنترلم را به دست می گیرد می ترسم. از این می ترسم که یک روزی حکم رانی کند و من هم آنقدر ضعیف باشم که کاری از دستم برنیاید. آخر حتی فکرش هم وحشتناک است. اینکه دیگر برایم مهم نباشد حرف هایم کسی را ناراحت می کند یا نه، اینکه درباره ام چه فکری می کنند، اینکه وقتی کسی نیاز دارد به دوستی تا درد و دل کند من پیشش باشم اما برای درد و دل پیش قدم نشوم، اینکه دیگران را بغل نکنم تا بدانند کنارشان هستم، اینکه به دیگران لبخند نزنم و بشوم مثل همان اخموهایی که تمام عمرم ازشان نفرت داشتم. خیلی ترسناک است. خیلی بیشتر از خیلی. می ترسم آن روز برسد و من آنقدر قوی نباشم که بتوانم جلویش را بگیرم.


سر هم فریاد می زدند اما آنقدر بلند نبود که به گوش ما که در طبقه ی دوم نشسته بودیم و پنچره مان هم باز نبود برسد. سر هم فریاد می زدند و من گوش هایم را تیز کرده بودم که دختر ناگهان جیغ زد: «دیگه نمی خوام ببینمت» صدایش آنقدر بلند بود که مو به تنم سیخ شد. نگاهم به نگاه «میم» برخورد کرد و در همان حال که یک لبخند مسخره روی لبمان بود به جیغ های پی در پی دختر گوش می کردیم و صدای پسر که بلندتر از دختر فریاد زد: «اهههههه» سپس صدای ترمز لاستیک شنیده شد و دختر که برای آخرین بار جیغ زد. من و «میم» چشم هایمان گرد شد و با حرف «میم» که گفت «مُرد» دوتایی ظالمانه، پقی زدیم زیر خنده.


صعود از پله های بلندی که انگار تا ابدیت ادامه داشت، بدون شک به اندازه ی صعود از پله های زندگی سخت بود. شکستگی عمیقی میانشان دیده می شد و همین شکستگی باعث شده بود تا پله های دیگر نیز چنان سست شوند که ترسِ فرو ریختنشان لحظه ای او را رها نکند. به شکستگی رسید و بدون فکر، قدم برداشت. چشمانش بسته بود و عصایش را می فشرد. بارِ بزرگی روی دوشش سنگینی می کرد. آماده بود تا حس آشنای سقوط به سراغش بیاید اما جای آن، قدم روی چیزی گذاشت. چشمانش را گشود و دستی را دید که نجاتش داده بود. متعجب نشد. نترسید. گرمای آن ابر از گرمای نوری که از میان ابرها به او می تابید بیشتر بود. ابرها کنار می رفتند و خورشید دوباره، نشسته روی سریرش، می درخشید. نگاهی به آسمان انداخت. صدای اذان همان وقت فضا را پر کرد. قلبش لرزید و لبخند گرمی چهره اش را پوشاند.


باید به خدا توکل کرد. باید به خدا ایمان داشت. میان روزهای سخت، میان روزهای ناامیدی، روزهایی که دیگر نگاهت به رو به رو نیست، روزهایی که دیگر نمی خواهی پیش بروی، روزهایی که خستگی وجودت را فرا گرفته، روزهایی که نمی دانی قدم برداشتن دیگر چه فایده ای دارد. لابه لای همین روزها، لابه لای همین ناامیدی ها، لابه لای اشک های پنهانی ات، لابه لای همین ها، زمانی که از سر ناامیدی خدا را صدا می کنی و انتظار نداری جوابی بشنوی، او به کمکت می آید. خدا با مهربانی بی حد و اندازه اش اوضاع را طوری که اصلا انتظارش را نداری، درست می کند. خدا حاضر است و هیچوقت، حتی لحظه ای، از تو غافل نمی شود.


نمی توانی درک کنی که بزرگ شده ای. از دیگران می شنوی اما واقعا متوجه نمی شوی که چقدر تغییر کردی و دیگر آن دخترک گذشته نیستی. نمی فهمی تا وقتی به همان جایی می روی که از دوران بچگی ات به بعد دیگر نرفته بودی. آن موقع، قسم می خورم، با تمام وجود بزرگ شدنت را می فهمی. وقتی دیگر غر نمی زنی که برویم خانه، وقتی دیگر با دیدن بچه ای هم سن و سال خودت ذوق نمی کنی، وقتی دیگر با صدای بلند گریه نمی کنی، در جمع مادرت را نمی بوسی، خودت را برای دیگران لوس نمی کنی. وقتی دیگر کسی به تو شکلات تعارف نمی کند بزرگ شدنت مانند مشتی قدرتمند توی صورتت پرتاب می شود. وقتی دیگر بزرگ تر ها به رویت نمی خندند و لپت را نمی کشند می فهمی که رشد کردی. وقتی با تو دست می دهند و حرف های قلمبه سلمبه می زنند و انتظار دارند تو هم جوابشان را بدهی می فهمی بزرگ شدی اما نه از درون. چون بلد نیستی جواب تعارف هایشان را بدهی، چون هنوز هم دوست داری به بزرگ ترها لبخند بزنی پس در این کار پیش قدم می شوی.

می فهمی بزرگ شدی بی آنکه متوجه باشی و از این بزرگ شدن زوری اخم می کنی و جلوی خودت را می گیری که بخاطر این بی عدالتی دنیا جیغ نزنی.


زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته. جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند!

زمان به عقب برگشته انگار. خاطره ها رهایم نمی کنند. زمان به عقب برگشته و من می دانم مانند خوابی این لحظات می روند بی آنکه استفاده ی درستی ازشان داشته باشم. لحظات می روند و من بی صبرانه در انتظار فرصت بعدی، زندگی را می گذرانم؛ و وفتی زمانَش برسد، دوباره برای زمانی که به عقب برگشته انگار، غصه می خورم.


اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم و با آدم هایی دوست می شدم که یک میلیون کیلومتر با من فاصله داشتند، اگر کسی را نداشتم که دیروقت به او زنگ بزنم تا بیاید دنبالم، اگر سما را کنارم نداشتم، اگر همین چند تا خواننده را هم نداشتم، اگر کسی را نداشتم تا متن هایم را برایم ویرایش کند و هر روز یادآوری کند که منتظر بعدی ها است. اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. می توانست. و من اکنون خوشبخت ترین انسان روی زمینم.


دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. موهایش اما زیر پناه کلاهش در س بودند. به هرطرف نگاه می انداخت چیزی جز دشت نمی دید. دشت هایی که تا چند ماه پیش از طراوت و سرسبزی شان خشنود می گشت و هنگام قدم زدن میانشان، تمام غصه هایش فراموشش می شد. دشت هایی که اکنون به دلیل نباریدن باران یا گرمای سوزان یا شاید هم هر دو، دیگر از لطافت سابقشان اثری دیده نمی شد. او یکه و تنها میان دشت های غمگین ایستاده بود. خیره بود به سایبان تابستان های کودکی اش، تنها همدمش، تنها کسی که اجازه می داد بازیگوشی کند و از هر دری برایش صحبت. خیره بود به درخت تنومندی که آن زمان ها تا آسمان قد کشیده بود و حالا انگار با گذر زمان خمیده شده و به پیرمرد بدخلقی می ماند که برای شوق دیدن فرزندانش زمانی طولانی را به انتظار نشسته است. انتظاری که هنوز هم ادامه دارد.

برگ های انبوه و رایحه ی دل انگیز آن زمان ها به یادش آمد و با دیدن درخت کهنسال که و عور شده و لرزان سعی می کند زمان بیشتری برای خودش فراهم کند پلک هایش لرزید. لحظه ای دید چشمانش تار گشت و جای آن درخت، قامت پدرش را دید که به سوی درخت می رفت. آن زمان هم پلک هایش می لرزیدند. پدرش به سوی درخت رفت و دیگر بازنگشت. پلک زد و درختی را دید که کمرش خم شده بود. باد تندی وزید و شاخه های درخت از خشم غرشی کردند. قدم برمی داشت. دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. پلک هایش لرزید. پدرش رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد آنقدر رفت تا دستانش درخت را لمس کردند. پلک هایش لرزید. به درخت تکیه داد و خورشید را تماشا کرد که آرام آرام داشت می رفت. خورشید استوار می رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد. پلک هایش لرزید. آهسته روی زمین سُر خورد. نگاهش به خورشید بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و پلک هایش لرزید. پدرش لبخند زد و او خندید. درخت تنومندی که دیگر ابهت سابقش را نداشت هم خندید انگار. باد، کلاه سفید دختر را همراه خودش برد و دختر در آغوش گشوده شده ی پدرش گم شد.


این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط به اونا ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.

من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و امیدوار باشن حتی اگه خودم حرفای خودمو قبول نداشته باشم مهم نیست. و حس می کنم اون احساسه کاملا صادقه و من با اینکه قبول کردم صادق بودنشو اما ازش می ترسم. اون داره تمام افکار منو بهم می ریزه و اعتماد بنفسمو می آره پایین و باعث می شه گریه کنم و همه اتفاقات اطرافم هزاران برابر بزرگتر به نظرم برسه بخاطر همین من دیگه خود سابقم نیستم و شبا می ترسم. من شبا اونقدر درباره کارهایی که در طول روز یا حتی کارهایی که چند سال پیش انجام دادم فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبونم تو دیوار و تمومش کنم همه چیرو.

قرار گذاشتیم که من هر شب به خودم یه نمره بدم و برای اون بفرستم. اما اون کلی تاکید کرد که قرار نیست خودمو به خاطر کارام سرزنش کنم و فقط قرارعه خودمو از دریچه ی چشم یه معلم ببینم و برای واکنشام، حرفام، عکس العمل هام و اعتمادی که نسبت به بقیه دارم یه نمره برای خودم تعیین کنم. و بذارید بگم. همه ی اون نمره هایی که تا به حال براش فرستادم دروغ محضه. من اصلا تلاشی نمی کنم. اصلا کارهایی که گفته رو انجام نمی دم. اصلا برام مهم نیست که گفته قبل از عصبانی شدن باید به حرفم فکر کنم و به خاطر بیارم که طرف مقابلمو دوست دارم و حرفام باعث می شه صدمه ببینه. برام مهم نیست که باید جلوی آیینه حرف بزنم و اصلا اهمیتی نمی دم که اون منتظر ویسای منه در رابطه با اتفاقات روزانم و من هرشب اونو ناامید می کنم و به جاش یه لبخند براش می فرستم و بهش می گم که حالم خوبه و دارم تمریناتمو انجام می دم.

همین حس دقیقا برای دوستامم صدق می کنه. من حالا اصلا مطمئن نیستم که دوستشون دارم یا نه و گاهی احساس می کنم ازشون متنفرم و فقط دارم نقش بازی می کنم. گاهی شده که قیافمو تو آیینه دیدم وقتی داشتم با انزجار به خانوادم نگاه می کردم. گاهی شده که تا مرز گفتن یه جمله ی فوق العاده افتضاح به دوستام پیش رفتم و لحظه ی آخر خودمو کنترل کردم. گاهی شده که به خودم می آم و به کلماتی که تایپ کردم خیره می شم و با خودم می گم اینا اصلا اون حرفایی نبود که می خواستم بهشون بگم ولی چون می بینم اونا خوشحالن چیزی نمی گم و وانمود می کنم که اونا کلماتی بود که واقعا دلم می خواست بگمشون.

من از این کسی که امیدواره و می گه زندگی رو دوست داره ولی شبا از سایه ی خودشم می ترسه، می ترسم. من از روزی می ترسم که دیگه نتونم شخصیتمو حفظ کنم و یهو به خودم بیام و ببینم تمام اون چیزایی که نگرانشون بودم سرم اومده. من از روزی می ترسم که دیگه صحبت نکنم در طول روز. من از روزی می ترسم که به عقب نگاه کنم و بگم «کاش بیشتر تلاش می کردم» چون به قول اونا من تو بهترین سن اومدم پیششون. من از روزی می ترسم که یادم بره نقشم چی بود و قرار بود چیکار بکنم. من به سوال دختر پرتقالی هر روز و هر روز و هر روز فکر می کنم و فکر می کنم و به جوابی نمی رسم و می ترسم. من از انتشار این پست می ترسم. من از تماس های تلفنی ای که اونا برام ترتیب دادن می ترسم. من می ترسم وقتی اونطوری نگام می کنن و جوری حرف می زنن انگار می دونن دارم دروغ می بافم. من از اینکه اونا می گن منو درک می کنن متنفرم. من متنفرم از اینکه جلسه هامو با چند تا دختر دیگه یکی می کنن و مرتب می گن که «نگاه کن. ایناهم مثل خودتنا. دقیقا عین خودت.» و اونا به روم لبخند می زنن و من فقط نگاهشون می کنم. من متنفرم از اینکه وقتی می فهمن وبلاگ دارم می خوان آدرسشو داشته باشن. من متنفرم از اینکه مرتب بهم می گه «عیبی نداره» چون اگه عیبی نداشت الان من اینجا نبودم.

من می ترسم و از عالم و آدم متنفرم و همه ی کارهامو زیر ذره بین می ذارم و اونقدر فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبم تو دیوار. و وقتی شب تموم می شه و صبح می رم سر میز با کتابی توی دستم که مثلا داشتم کل شب کتاب می خوندم در صورتی که حتی یه خطم جلو نرفتم، می خندم و دیگه نمی ترسم و دیگه از چیزی متنفر نیستم و اونقدر خوشحالم که می تونم کل دنیا رو بغل کنم و همین رفتار عجیبم باعث می شه بیشتر و بیشتر فکر کنم یه احمقم.


کمتر از 20 روز مانده به سال نو. از امروز کم کم حال و هوای عید این شهر مرده را در بر می گیرد. بیایید از این حرف ها که «عید امسال متفاوت تر از سال های گذشته است» و نگرانی هایی از قبیل «نمی توانیم برای خرید عید بیرون برویم» بگذریم. این ها در لیست نگرانی های من رتبه ی آخر را دارند. این نگرانی ها را هم که «در این یک سالی که گذشت، آیا واقعا بزرگ شدیم؟ به قول هایی که سال پیش همین موقع به خودمان می دادیم عمل کردیم؟ کسی را خوشحال کردیم؟ برای پیمودن جاده ی زندگی قدمی برداشته ایم؟ و.» بریزید دور. برای سالی که گذشت افسوس خوردن کار احمقانه ایست. اگر سال خوبی را پشت سر گذرانده اید، خوش به حالتان و اگر نه، تلاش کنید سال بعد را برای خودتان تبدیل به سال خوبی کنید. اهدافتان را برای خودتان نگه دارید و هر شب به خودتان قول بدهید که یک روز به آن ها می رسید. در سال جدید سعی کنید کمی بیخیالانه تر به مشکلات نگاه کنید. یادتان باشد گریه کردن عیبی ندارد و نشانه ی ضعف نیست، به شرطی که بعد از گریه کردن بشوید همان آدم سابق. منتظر دیگران نباشید که بیایند و دلداریتان دهند. بگردید دنبال انگیزه ای که باعث می شود زندگی را با تمام بدی ها و نامردی هایش دوست داشته باشید. بگردید دنبال دلیلی که باعث می شود قدم از قدم بردارید. بگردید دنبال آن چیزی که باعث می شود تلاش کنید قوی شوید.

آرزو می کنم حال همه تان خوب باشد. دلیلی برای گربه کردن و افکاری برای ناراحتی نداشته باشید. بی وقفه لبخند بزنید و دورتان مملو از کسانی باشد که دوستتان دارند و دوستشان دارید :)


شاید تمام این مدت داشتم نقش بازی می کردم. شاید من اون کسی بودم که دوستشون داشت و به روی خودش نمی آورد. این احمقانس ولی! چطوری میتونه همچین چیزی باشه آخه! من فقط دارم خودمو گول می زنم. من فقط دنبال کسیم که عاشقش شم. من فقط دنبال همینم بخاطر همین به همه به همین شکل نگاه می کنم و این احمقانس. می دونم. تو این سن من واقعا به همچین چیزی نیاز دارم. همه کسی رو دارن که عاشقش باشن من میون اون همه آدم تنها کسیم که هیچوقت عشقو تجربه نکردم. من حتی عاشق یه سلبریتی هم نیستم. من عاشق بازیگرا نیستم. من عاشق کارکترای پسر انیمه ای هم نیستم با اینکه هزاران دفعه و به همهه می گم که خوشتیپ و ین. ولی من عاشقشون نیستم. من عاشق هیچکس نیستم. من هیچکسو دوست ندارم اونطوری. من همه رو یه اندازه دوست دارم. من صمیمی ترین دوستمو اندازه خواهرم دوست دارم. من جلوییمو اندازه دوستای نتیم دوست دارم. من خواننده های ناشناس وبلاگمو اندازه سما دوست دارم.

و من احمقم. من احمقم. من احمقم. احمقم. احمقم. احمقم. احمقم. احمقم. و هیچ چیزی نمی تونه نظرمو نسبت به اینکه من احمقم تغییر بده. هیچ چیزی. من چی فکر می کردم و چی شد! احساس سرخوردگی خاصی دارم با اینکه از اولشم می دونستم افکارم احمقانس. می دونم. من هولم. می دونم. من هیچوقت نمی تونم سرد و خواستنی باشم مثل بقیه اونایی که دور و برشن. من احساس سرخوردگی می کنم. ناامیدم. اما بذارید بگم. قرار نیست این احساس سرخوردگی خیلی دووم بیاره. من امشب احساس سرخوردگی داشتم و حس می کردم یه احمقم و ازش فرار کردم سریع. و امشب قطعا نمی تونم خیلی خوب بخوابم. اما اگر زنده موندم در طول شب و تونستم صبح خورشیدو ببینم، این احساس الانمو فراموش می کنم. اون فقط برای من یه دوسته و اون اصلا درباره ی من اونطوری فکر نمی کنه. و من یه احمقم. پس من احساساتمو فراموش می کنم و اون دوباره تبدیل می شه به یک دوست. چون می دونم این احساس الانم زودگذره. اون همیشه کنارم بود و همیشه داشتم باهاش حرف می زدم و بخاطر همینه که مغزم داره اینطوری فکر می کنه. فقط همین.

و اگه اون یه مدت منو ترک کنه، من دیگه دوسش ندارم و مطمئا همه ی حرفامون یادم می ره. اما اون اونقدر خوبه که مطمئنا قرار نیست ترکم کنه و قرار نیست منو بذاره به حال خودم و بخاطر همین کار من سخت می شه. اما برام خوبه. باعث می شه قوی شم. باعث می شه بفهمم نباید دیگرانو خیلی دوست داشته باشم اونقدری که شدتش از دستم در بره. من باید میانه روی کنم. نباید خیلی بهشون اعتماد کنم. نباید همه ی رازهامو بهشون بگم. نباید درباره احساساتم خیلی باز براشون صحبت کنم. چون اونا خوبن و من هیچوقت نداشتم کسی رو انقدر خوب. و در آخر تنها کسی که صدمه می بینه خودمم.


رو مود خوبی نیستم. کاش یه اتفاقی بیفته که بتونم جمع و جور کنم خودمو. کتاب ندارم در هرحال حاضر که بخونم. هیچی اونطوری که می خواستم پیش نرفته و من ناامیدانه خیره می شم به گوشه ی دیوار و به این فکر می کنم که رفتارهام چقدر خجالت آورعه.

من رو مود خوبی نیستم و دارم با همه بد رفتاری می کنم و این افتضااااحه. من می دونم که پشیمون می شم اما الان انگاری از همه کینه دارم. هیشکی برام اهمیت نداره و تو اون لیست مخاطبین لعنتیم کسی نیست که بتونه منو بخندونه تا حواسم پرت شه. اون اصلا پایه ی شوخی و این جور چیزا نیست. نیست. نیست. و هانیه هم اصلا رو مود اینجور حرفا نیست. سما هم که اصلا نیست. خجالت آورعه بخوام اینارو بهش بگم. اون خودش سرش شلوغه. نمی خوام بار اضافه باشم. نجمه هم که اصلا تو باغ نیست. بگمم نمیفهمه. دوستای وبم که هیچی. با هیچکدومشون اونطوری صمیمی نیستم. با هیچکدومشون صمیمی نیستم. با هیچکدومشون دوست نیستم. ما فقط مطالب همدیگه رو می خونیم و یه حس رقابت بینمون موج می زنه و این وحشتناکه. به محدثه هم نمی تونم بگم. اون کلا اینجور چیزارو یطور دیگه می بینه چون بزرگ ترعه. خیلی بزرگ ترعه. اون می تونست جای مادرم بشه ولی خواهرمه! وحشتناکه. اون همه چیزو یطور دیگه می بینه چون سنش بیشترعه. به مامانمم نمی تونم بگم. اون فقط به روم می خنده یا اگه خیلی زحمت بکشه سرشو ت بده و تو دلش بگه «این بچه های این دورزمونه با اخلاقای وحشتناک دوران بلوغشون!» میدونم همینو میگه. مطمئنم. 

من کتاب هم ندارم که بهش پناه ببرم. آهنگامم خسته کننده شدن. بازی هم ندارم انجام بدم. درس و مشقم ندارم که توشون غرق شم و یادم بره کجام و تو چه منجلابی دست و پا می زنم. حتی دیگه خانوم موشه رو هم ندارم که برای حرف زدنامون لحظه شماری کنم. این وحشتناکه. وحشتناکه. من کسیو ندارم. کسیو ندارم که خودمو براش لوس کنم و بذارم فراز و نشیب های اخلاقی دوران بلوغم منو با خودش ببره. کسیو ندارم. من همه ی اینارو می ریزم تو خودم.

من با پدری زندگی می کنم که ازش متنفرم. من توی بدنی زندگی می کنم که روز به روز بدریخت تر میشه. بدنی که روز به روز زیر چشاش بیشتر گود می افته، پوستش خراب تر میشه، چاق تر میشه و هزار تا چیز دیگه. من من پیش آدمایی زندگی می کنم که می دونم دوستیم با همشون گذراست. من با آرزوی عاشق شدن زندگی می کنم. آرزویی که هیچوقت به حقیقت نمی پیونده. مطمئنم. مطمئنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تایپ و طراحی اینترنتی نیسا نمايندگي ها و مراکز خدماتي My Company سئو اصفهان هتل الماس 2 مشهد تکنولوژی برتر آموزشی seha